سلام گل قشنگم...
یه قصه:
پیرمرد خیلی آشفته است... با خودم می گم الان سکته می کنه... پیرهن لیمویی اش، زیر کتش قیافه ی بدی گرفته .. یکی در میون دکمه هاش بازه... گویی از خط مقدم برگشته!!
بی خود اینطرف و اونطرف می ره.. اینقدر پریشونه انگار بدش نمیاد یکی رو گیر بیاره یه کتک حسابی بهش بزنه خیالش راحت شه... یهو وسط راهرو بین اونهمه جمعیت داد می زنه: بابا مسئول اینجا کیه؟ چشمش به یکی از دکترا میفته.... می دوه سمتش داد می زنه: آقا مسئول اینجا کیه؟ آخه این درسته؟ درسته زن و مرد اینجوری قاطی هم بچپن تو یه اتاق اونقدری؟ آخه اینجا سر و سامون نداره؟ مسئول نداره؟...
نشسته ام کنار دیوار و تو روی شوفاژ... هی پاتو می زنی به شوفاژ و هرازگاهی غر می زنی: بیا از اینجا فرار کنیم مامان! بیا بریم تو ماشین!... حق داری...
می گم می دونم مامان، منم خسته ام... الان می ریم... ساعت هاست دارم همینو می گم...
به مردم نگاه می کنم... خیلی وقته دارم این کارو می کنم... سراسیمه میان و می رن معلوم نیست اینجا چه خبره... یه پیرزنی به زور از لای جمعیت میاد بیرون... میون حرف های بی مخاطبش می گه تازه یکی هم زدن تو گوشم!... مردم به زمین و زمان فحش می دن و به در و دیوار بد و بیراه می گن... به خدا مردم حق دارن...
پذیرش جلوی در می گه واکسن تموم شده برین فردا بیاین... بی خود می گه... می شنوم که یکی می گه اگه تموم شه که اینجا رو به آتیش می کشم... من از هفت صبح اینجام...
صبح گفت واکسن نداریم تا ظهر می رسه... نیم ساعت بعدش گفت واکسنا رسیده برین پولو واریز کنین... حالا می گه واکسن تموم شده و مردم فیش واریز دستشونه.... اونم نفری سی و شیش تومن!!!
حدود دوازده است... جمعیت انگار کم نمی شه اما من همچنان نشستم می خوام ببینم آخر این قضیه کجاست؟!...
می برمت بیرون... مردم روی کارتن کف خیابون نشستن... راست می گن لابد... از هفت صبح اینجان... بیخود خیابونا رو پیاده طی می کنیم بلکه اتفاقی بیفته...
تو ذهنم هنوز بلواست... زن و مرد تو یه اتاق دوازده متری رو سر و کله همدیگه فریاد می زنن... همدیگه رو هل می دن می زنن... بد و بیراه بار هم می کنن!!... یکی خودش اومده بیرون چادرش مونده بین جمعیت... مردمو می زنه و ترکی فحش می ده... خب لابد داره فحش می ده دیگه... از چشاش معلومه!!
فکر می کنم چه خوبه زیارت گاه هامون زنونه مردونه است... می گم ربطشو...
باز بر می گردیم داخل... هنوز ازدحام جمعیت و سر و صدا... همه فریاد می زنن انگار آیه اومده فرج در فریاده... یه سری حالا کارتاشونو گرفتن و یه طرف دیگه بلوا راه انداختن که نوبتی واکسن بزنن...
نگفتم؟ اینجا هلال احمر تهرانه... خیلی هم جای پرتی نیست... میدون انقلاب... این مردم اما راستش درست نمی دونم از کجا اومدن؟! اینقدر می دونم که همه برای واکسن مننژیت اومدن... یا مکه یا کربلا... این سیم رابط اون قضیه بالاس....
به کناریم که مثل همه غر می زنه گفتم خوبه همه هم می خوان برن سفر زیارتی!! اینجور مواقع که می شه دیگه محرم نامحرم هم سرمون نمی شه!!
چند بار اومدم برم تو صف دیدم نه اصلا نمی شه... کار ندارم تقصیر کیه؟ تقصیر پذیرش جلوی در که مدام می گه واکسن تموم شده یا باقی کارکنا که هی می گن تضمین نمی کنم واکسن بهتون برسه ممکنه تموم شه.. یا تقصیر خودمون که .... دیگه که نداره....
دست آخر اینقدر یه گوشه نشستم و به این جمعیت نگاه کردم که کم رنگ شدن و بعد رفتم تو صف انگشت شمارایی که مونده بودن... صدای اذان... کارتمونو گرفتم و بعد پروژه بعدی...
باز رفتم یه گوشه نشستم همه رفتن تو تا صف شد اندازه ده پونزده نفر... ما هم رفتیم تو صف...
حالم اصلا خوب نیست... هنوز بدجوری سر گیجه دارم... قرصمو نخوردم... فکر می کنم خدا کنه این واکسنه خیلی عوارض نداشته باشه... پاهام دیگه جون نداره دلم می خواد بشینم... اما دیگه چیزی نمونده...
تو هم حالت خوب نیست مدام غر می زنی و خط و نشون می کشی که من واکسن نمی زنما.. فقط تو بزن... حتی حوصله ندارم در موردش باهات حرف بزنم... هوا فوق العاده گرمه و شلوغی هم آدمو از پا می ندازه...
یه سری قبلش گریه کردی یه سری بعدش اما هرچی بود تموم شد... حالا بقلت کردم دارم می برمت سمت ماشین که سر خیابون پارکه...
حس می کنم الانه که بیفتم و اگه بیفتم؟...
تو هنوز گریه می کنی ماشین کوره آتیشه...
با خودم می گم آخه این چه وضعیه؟ واقعا این چه وضعیه؟ گاهی فراموش می کنم ما هم شهر نشینیم... تهران که اینجوریه تو شهرستانا چه خبره؟
یاد حرف پیرمرد میفتم: آخه اینجا مسئول نداره؟
یاد مردمی که به زمین و زمان فحش می دن... با خودم می گم: به خدا مردم حق دارن!
...................
این قصه امروزمون بود... از صبح تمام تهرونو زیر پا گذاشتیم... یه سری رفتیم دهکده المپیک می گن درمانگاه ها این واکسنو نمی زنن فقط هلال احمر می زنه... حالا هلال احمر کجاست؟ یکی می گه انقلاب.. تو انقلاب می گن میدون حر... از میدون حر پاسمون دادن پاستور و باز انقلاب و خلاصه پیداش کردیم... بقیه اشم که گفتم واست...
یکی تو صف ازت پرسید تو هم می خوای بری مکه؟ گفتی نه من مکه رو دوست ندارم تو هواپیما حالم بد می شه... من فقط شمالو دوست دارم!!
.................
دوستای خوب فاطمه، حلال کنین خدا بخواد اول خرداد می ریم مکه... به یاد همتون هستیم ان شاءالله... دعا کنین اونجور که باید بریم و اونجور که باید برگردیم... مخصوصا برای فاطمه دعا کنین که تو گرما اذیت نشه...
خلاصه خیلی التماس دعا داریم از همتون...
یا علی
بازدید امروز: 87
بازدید دیروز: 210
کل بازدیدها: 584758